چشمه |
|||
|
مروری بر فیلم جاده مالهالند (Mulholland Drive) دیوید لینچ، متولد 1946، کارگردان بزرگ آمریکایی هست که همواره کارهاش مورد توجه منتقدان بوده. فیلمسازی که عمدتاً به عنوان یکی از خط شکنان بزرگ هالیوود ازش یاد میشه و معمولاً نام آوانگارد در سینمای معاصر آمریکا رو یدک میکشه. شاخص اکثر فیلمهای او (نه همه اونها)، درونمایه سورئال، پیچیدگی و در آمیختن رویا و واقعیته. لینچ در نظرسنجی سال 2003 روزنامه گاردین به عنوان بزرگترین کارگردان معاصر دنیا انتخاب شد. (و البته عباس کیارستمی هم در اون نظرسنجی ششم شد.) قصد ندارم در مورد فیلم شناسی لینچ در اینجا بحث کنم، فقط در همین حد بگم که اولین فیلمش ، کله پاک کن (Eraserhead) در سال 1977 باعث تحسین نابغه سینما یعنی استنلی کوبریک شد، مخمل آبی (Blue Velvet) درسال 1986 غوغایی در سینما به پا کرد و جاده مالهالند (Mulholland Drive) در سال 2001 توجه اکثر منتقدان رو به خودش جلب کرد. فیلمهای بزرگی مثل مرد فیل نما، از ته دل وحشی، بزرگراه گمشده و داستان استریت از دیگر ساخته های اونه. جاده مالهالند شاید بزرگترین اثر لینچ باشه. (البته بعضی هم مخمل آبی رو بهترین می دونند). لینچ جایزه بهترین کارگردان جشنواره کن رو برای این فیلم به دست آورد و نامزد اسکار بهترین کارگردانی هم شد. این فیلم همیشه محبوب منتقدان بوده و حتی منتقد معروف آمریکایی راجر ایبرت که همواره یکی از مخالفان اصلی لینچ بوده (و در اواسط دهه هشتاد که مخمل آبی تحسین همه رو برانگیخت، به عنوان یکی از معدود مخالفان این فیلم شناخته شد و فقط یک ستاره از چهار ستاره معروف خودش رو به اون داد)، این فیلم رو بسیار تحسین کرد و اظهار کرد که من لینچ رو حالا و به خاطر ساخت این فیلم می بخشم!
پیچیدگی ظاهری فیلم و در هم آمیزی رویا و واقعیت و گذشته و حال، در کنار نماد گرایی منحصر به فرد، موسیقی و صحنه پردازی مناسب، جملات زیبا و پر معنا و همچنین بازی روان بازیگران، اون رو به شاهکاری کم نظیر تبدیل کرده. لینچ معمولاً از خبرنگاران گریزانه و در مورد فیلمهاش هم کمتر نظر میده و اعتقاد داره که قضاوت با بیننده هست. اما استثنائاً در مورد جاده مالهالند به ?? سرنخ اشاره می کنه. به یاد میارم که لینچ در جایی از کارگردانانی انتقاد کرده بود که فقط با جابجا کردن سکانسها در صدد بغرنج کردن و افزایش جذابیت فیلم هستند. اما در مورد فیلم لینچ باید پذیرفت که مفهومی عمیق در پس پرده نهفته.
داستان فیلم رو این گونه میشه بیان کرد (اگه فیلم رو ندیدید، بهتره این قسمت رو نخونید، چون باعث از بین رفتن جذابیت فیلم میشه- به قول خارجی ها: Warning, Spoiler!): دختر جوانی به نام دایان به هالیوود میاد، در تست بازیگری برای فیلمی، انتخاب نمیشه و دختری به اسم کامیلا انتخاب میشه. به هر حال این دو با هم دوست میشن و روابط جنسی هم با هم برقرار می کنن. کامیلا که از بازی در این فیلم معروف شده، در فیلمهای بعدیش هم نقشهای فرعی برای دایان پیدا می کنه. شهرت کامیلا باعث میشه که با کارگردان معروفی نامزد بشه و روابطش رو با دایان قطع کنه. حسادت دایان به کامیلا سرانجام باعث میشه که شخصی رو برای کشتن او اجیر کنه. بعد از کشتن کامیلا، دایان دچار عذاب وجدان میشه. او در خواب دنیایی ایده آل رو برای خودش تصور میکنه و شخصیت ها رو اونطور که دوست داره میسازه. خودش یه دختری معصوم به اسم بتی تبدیل میشه که در تست بازیگری تحسین همه رو بر می انگیزه. کامیلا هم به دختری به نام ریتا تبدیل میشه که با بتی دوست میشه و با هم روابطی برقرار می کنند. شخصی ناشناس به کامیلا تبدیل میشه که قدرت تصمیم گیران پشت پرده هالیوود، کارگردان رو مجبور میکنه که نقش اول رو به اون بده و کارگردان (نامزد کامیلا در واقعیت) به شخصی ناموفق در زندگی و کار تبدیل میشه. او حتی قاتل کامیلا رو به انسانی بی عرضه تبدیل میکنه که هرگز قدرت کشتن اون رو نداره. سرانجام دایان از خواب بیدار میشه و به گذشته فکر می کنه. عذاب وجدان از کاری که انجام داده، سرانجام اون رو به خودکشی وادار می کنه.
داستان به سادگی اون چیزی که در بالا گفتم روایت نمی شه. اگر با این گونه سینما آشنا نباشید، شاید بارها باید فیلم رو ببینید تا سر نخ هایی پیدا کنید. قصد ندارم در اینجا فیلم رو تفسیر کنم، چرا که اصولاً تفسیر واحدی وجود نداره و هر بیننده ای خودش می تونه مفاهیمی از اون رو درک کنه. به هر حال به یه سری نکات جالب فیلم اشاره کوتاهی می کنم.
فیلم با یه صحنه رقص شروع میشه. یادم میاد از دوستی از اهالی سینما شنیدم که می گفت به نظرت میاد تعدادی زیادی در حال رقصیدن هستند ولی اگه درست نگاه کنی، می بینی فقط سه تا زوج هستند. شاید کارگردان میخواد بگه که شخصیتهای داستان اونقدر هم زیاد نیستند اگه دقت کنی. بعد از رقص، دایان در حال خواب نشون داده میشه در حالی که نفس نفس میزنه و از اینجاست که رویا شروع میشه. یکی از نکات پیرمرد و پیرزنی هستند که بتی رو وقتی به هالیوود میرسه همراهی می کنند. شاید اونها نمادی از وجه معصوم دایان باشند و شاید هم نمادی از جذابیتهای ظاهری هالیوود (این رو فعلاً داشته باشید). یکی از سکانسهای زیبای فیلم جاییه که مردی هراسان به صاحب کافه میگه شخصی وحشتناک در پشت این کافه هست و وقتی با صاحب کافه به اون محل میروند، مرد هراسان بعد از دیدن چهره مهیب اون شخص بیهوش میشه. این کافه همون جاییه که دایان پول قتل کامیلا رو به قاتل داد.ه مرد هراسان نمادی از ترس از کاریه که دایان انجام داده و شخص مهیب شاید زشتی گناه و شاید اصلاً خود دایان باشه (این رو هم داشته باشید). در رویا می بینیم در کیف ریتا مقدار زیادی پول و کلیدی آبی رنگ پیدا میشه که در اون لحظه دایان در خواب یادش نمیاد که اونها چیه. در بیداری بعداً می بینیم که پول همون هزینه قتل کامیلا و کلید آبی رنگ کلیدیه که قاتل به دایان میگه بعد از انجام قتل، اون رو در جایی که گفته خواهد دید. صحنه مهم دیگه جاییه که ریتا و بتی به سراغ خونه واقعی دایان میرن و با جسد متعفن او روبرو میشن (که در حقیقت سرانجام چنین سرنوشتی برای دایان رقم می خوره). اشاره ای هم به سکانس زیبای Club Silencio بکنم. جایی در رویای دایان، بتی و ریتا به اونجا میرند. مجری نشون میده که صدای هر سازی که بخواهید می شنوید، در حالی که نوازنده ای وجود نداره. بتی در حالی که به خودش میلرزه، در کیفش جعبه ای آبی رنگ پیدا می کنه که کلید آبی رنگ اون رو باز می کنه. در حقیقت ، دایان کم کم در رویا متوجه میشه که این دنیا واقعی نیست. سرانجام در رویا کابوی به سراغش میاد و با جمله "دختر زیبا، وقت بیداریه" اون رو بیدار میکنه. (کابوی رو قبلاً در رویا دیدیم، جایی که کارگردان رو مجبور میکنه که از کامیلا برای نقش اول استفاده کنه و اصرار داره که رفتار انسان مسیر زندگی اون رو تعیین نمی کنه، بلکه مسیر تعیین شده و بهتره که انسان رفتارش رو بر مبنای اون تعیین کنه.)
از اینحا در واقعیت هستیم. چهره دایان اصلاً به چهره معصومی که برای خودش در رویا (به اسم بتی) ترسیم کرده بود شباهت نداره و آثار ترس و پشیمانی در اون کاملاً مشهوده. کلید آبی رنگ روی میزه و نشون میده که قتل انجام شده. در حقیقت کلید واقعیه، ولی جعبه ای که کلید اون رو باز می کنه فقط در رویا وجود داره. بعد از این دایان گذشته رو به خاطر میاره و در اینجا متوجه تمام ماجرا و انگیزه قتل کامیلا توسط دایان میشیم. در پایان دایان در نظر خودش اون چهره مهیب رو دوباره می بینه، در حالی که بیشتر به شخصی بیچاره شبیهه تا وحشتناک و جعبه آبی رنگ در دستشه. اون جعبه رو در پاکتی پنهان می کنه و دور میندازه، ولی از داخل پاکت پیرمرد و پیرزنی که در ابتدا اشاره کردم بیرون میان و به سمت دایان هجوم میارن که باعث میشن اون وحشت زده خودش رو بکشه. همون طور که گفتم اینها می تونند نمادی از وجه معصوم و در حقیقت وجدان دایان باشند و یا نمادی از زیبایی های ظاهری هالیوود، که در ابتدا او رو جذب خود کردند و سرانجام باعث بدبختیش شدند. (لینچ در جای دیگه ای هم طعنه ای به هالیوود می زنه، جایی که دستهای پشت پرده می خوان که بازیگر خاصی انتخاب بشه و در حقیقت اونها سیاستهای هالیوود رو تعیین می کنن.) سرانجام فیلم با جمله Silencio به پایان می رسه.
فیلم، رذالتهای نهفته در نهاد بشر رو به بهترین شکل ممکن به تصویر می کشه و بیننده زشتی اونها رو تا اعماق وجود حس می کنه. کمتر فیلمی می تونه به این اندازه در این راستا تاثیر گذار باشه. جاده مالهالند از اون فیلمهاییه که یه بار دیدن براش کفایت نمی کنه. شخصاً ، تا حالا اون رو 4-5 بار دیدم و هر بار نکات تازه ای، چه از لحاظ سینمایی و چه مفهومی در اون پیدا می کنم. ضمناْ از اون فیلمهایی هست که خیلی دلم می خواد روزی اونو روی پرده سینما ببینم. به عقیده شخصی، می تونم بگم که جاده مالهالند بهترین فیلم قرن بیست و یکم تا به امروز بوده.
منبع : فرصتی برای نوشتن کلمات کلیدی : فیلم، کارگردانان + نوشته شده توسط بهمن پرسون در 88/5/7 | نظرات دیگران() کل نوشته های وبلاگ
کپی برداری از مطالب این وبلاگ بدون ذکر منبع |
منوی اصلی
دسته بندی نوشته ها
فیلم . کارگردانان . آمار
بازدید امروز : 1 |